🚗🚌🚲🏍⛵️🚅
آخرین حرف هایمان را زدیم:)
دلت گیرِ من بود
اما قصدِ رفتن داشتی…:)
مثل بچه ای که میخواهد بخوابد
و خوابش نمی برد…:)
آخرین لحظات سرم را روی پاهایت گذاشتم:)
با دقت برایم شعر میخواندی:)
با ظرافت موهایم را چنگ میزدی:)
پلک هایم را بسته بودم:)
و داشتی با تمنا نگاهم میکردی…:)
ساعت را نشانه رفتی و دلم لرزید…:)
وقت رفتن رسید
و جز خداحافظ حرفی نزدیم…:)
از هم جدا شدیم و
تا چند کلیومتر رفتنت را نگاه میکردم:)
نگاه کردم
تا جایی که شال قرمزت لای جمعیت گم شد…:)
آمدم 🙂
اما چه آمدنی:)
آدم ها را می دیدم
اما صدایشان را نمیشنیدم:)
سوار مترو بودم
که رسیدم به ایستگاه تاتر شهر…
هنوز خیلی تا مقصدم مانده بود:)
اما بی اختیار زدم بیرون…
نمی دانم کجا …
فقط باید میرفتم:)
باید راه میرفتم…
آسمان آماده ی تاریک شدن بود 🙂
و پرتوهایِ نورِ ماه با وسوسه برگ های درختانِ ولیعصر را می بوسیدند
انگار هر شب قرارِ بوسه داشتند…
سایه ی معاشقه شان حالِ خیابان را بی تاب کرده بود
و حال من را شوریده…
من نمیدانستم
کجا می روم
اما قدم هایم میدانستد
و مرا به کوچه ی بن بستی بردند
که قصه از در و دیوارش میریخت…
دیدنِ آن کافه…
در آن فرعی و کوچه ی بن بست کافی بود
تا تکیه دهم به دیوار و زل بزنم
به مردی که روی کاناپه نشسته بود
و به هیچ چیز نگاه میکرد!
وقتی تصویری در چشمانِ آدم جا بماند
به هیچ چیز زل میزند
و فقط آن تصویر را نگاه میکند!
تصویرِ چشمانی زیر باران
تصویرِ خنده ی بعد از بوسه
یا چه می دانم
تصویر پاهایی که می روند و
خاطره ای که جا مانده…
کافه ی شلوغی بود…
سرو صدای زیاد…
موسیقی هایی با ریتم تند…
و خنده هایی از ته دل…
دستانت را از خاطرات بیرون کشیدم
و رفتیم نشستیم
روی کاناپه ای رو به رویِ پنجره،
تا برای خانه های راز آلودِ آن کوچه ی بن بست قصه بسازیم…. .
با صدای گرم صاحبِ کافه که سیگار تعارفم زد به خودم آمدم…
تو نبودی:)
من بودم:)
داشتم به هیچ چیز نگاه میکردم…:))
کافه من اسپرسو ام را آورد
گفت مدام در وَهمی
مدام در خیالی
“ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد”
راست میگفت
باید سرم را گرمِ کاری میکردم:))
اما نه
نمیشد
سرم روی پاهایِ تو جا مانده بود…:)
https://tripandpipe.com
انجمن پیپ و سفر ایران