حواسم هست

سالهای سال
از چتر و ساعت متنفر بودم
و همینطور از سر وقت رسیدن

کیوی را با پوست میخوردم
و قهوه را بدون شکر

و مدام شعرهایم را جایی جا می گذاشتم

تا اینکه تو آمدی
و نظم زندگی مرا بر هم زدی

حالا
از خانه که بیرون می زنم
حواسم هست
که زیر کتری را خاموش کنم
و تمام شعرهایم را برای تو بفرستم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *