سالهای سال
از چتر و ساعت متنفر بودم
و همینطور از سر وقت رسیدن
کیوی را با پوست میخوردم
و قهوه را بدون شکر
و مدام شعرهایم را جایی جا می گذاشتم
تا اینکه تو آمدی
و نظم زندگی مرا بر هم زدی
حالا
از خانه که بیرون می زنم
حواسم هست
که زیر کتری را خاموش کنم
و تمام شعرهایم را برای تو بفرستم.
تعداد بازدید از این مطلب : ۱۸