میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

فکرش را بکن، 

خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،

و دو فنجان که همیشه روی آن بود،

شب هایی که باران می آمد 

می نشستیم،

قهوه ای می خوردیم 

و من هزار سال برایت داستان می گفتم.

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،

من را که می شناسی، 

متخصص سر دادن قهوه ام، 

حواس درست و حسابی ندارم، 

تا به خودم می آیم 

همه چیز از دست رفته،

مثل قهوه هایم، 

مثل قطارهایی که جا می مانم،

 مثل تو!

و حالا به خودم آمده ام…

تو نیستی، 

خیابان آبی نیست،

 باران نمی بارد ولی من…

هزار سال است

 که برایت داستان می نویسم،

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم…

کجا بودم؟

داشتم می گفتم…

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز…

فکرش را بکن، 

خوب نمی شد؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *