تفاهم نداریم
بیا از هم جدا شویم، آخر با هم بودنِ ما چه فایده ای دارد؟ من سنتی گوش میکنم تو پاپ من قهوه مینوشم تو چای من عاشق پیپ هستم تو عاشق سیگار من عاشقِ پائیز و تنهایی اَم تو عاشقِ بهار و شلوغی… ببین! من و تو حتی در کوچکترین
فکر
فکر می کنم به امروز! به تو! به تمام چیزهایی که از تو خبر می دادند! به میز دنج دو نفره ی کافه! به جای خالیت.. به چای یا دمنوشی که اگر امروز بودی حتمن سفارش می دادی! به قهوه فرانسه ی من که از دهن می افتاد! به حرف
بهار را ببین
بهار را ببین چگونه از خود می تکاند برگ های فرسوده را تو هم جوانه ای بزن، سبز شو بهار ادامه لبخندهای تو خواهد بود… رادیو اسموک
در تو حل شده ام
ببین چقدر صمیمانه در تو حل شده ام “تو” قهوه می خوری و “من” خوابم نمی برد…. رادیو اسموک
میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام
آتش از مهر تو می گردد گلستان یا حسن خار را فیض تو سازد لاله باران یا حسن گر نسیمی از سر کویت وزد سوی جحیم ناز در محشر کند بر باغ رضوان یا حسن میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد
دست مرا بگیر
خیس و بارانی و غمگین پیپ بر لب ،در کافه نشسته ام کافه از سکوت پر است… تفال به قهوه میزنم… تو نمی آیی و من از انتظار خسته ام… هوای بهار بی تو پر از جهنم است… تو نیستی من چه عاشقانه سردم است! تنگ در آغوشت مچاله کن
زندگــی
زندگــی مانند درست کردن قهوه است خودبینی را بجوشان نگرانی هایت را تبخیر کن و آن وقت طعم خوشبختی را بِچش
در دست تعمیر
قاصدک ها بیکار نشسته اند… و تهِ فنجان های قهوه خبرِ شیرینی نیست… سالهاست جاده هایی که به تو می رسند در دست تعمیر اند …! رادیواسموک
قهوه ی چشمانت
من باشم و تو باشی و دو فنجان خالیِ تلخ… با قهوه ی چشمانت بی خواب شوم و با قند لبخندت شیرین… چنان نگاهت کنم تا سپیده دم که گویی سخن نگفته عاشقی با معشوقش این چنین… هیتلر جانت شوم و برای بدست آوردن مساحت کل وجودت جهانی را بهم
روزهای کودکی
باید دوچرخه ام را بردارم… و به روزهای کودکی ام برگردم… به سرزمین مادری ام… به بوی بهار نارنج… باغ های زیتون… به بوی قهوه … به جایی که اولین بار چشم های تو را دیدم… می خواهم به تو برگردم… دلم تنگ است…