کافه ی ایهام

خیالت را مهمان کردم به وقت دلتنگی در کافه ی ایهام به صرف یک فنجان قهوه ی تلخ تلخ رادیو اسموک

ادامه مطلب »

دستم را بگیر

چشمانت را ببند دستم را بگیر هوای بارانی کوچه ی خلوت رقص برگهای زرد چنار همه و همه ما را میخوانند رادیو اسموک

ادامه مطلب »

هوای بارانی

چشمانت را ببند دستم را بگیر هوای بارانی کوچه ی خلوت رقص برگهای زرد چنار همه و همه ما را میخوانند رادیو اسموک

ادامه مطلب »

عصرهای پاییز

عصرهای پاییز را باید کنار تو روی صندلی چوبی زیر شاخسار بید مجنون با یک قهوه به شیرینی لبهایت به خیر کرد رادیواسموک

ادامه مطلب »

کشتی

دلم برایت تنگ شده است و وقتی که میگویم تنگ نه مثل تنگی پیراهن دلتنگی من مانند کشتی ای است که بجای اقیانوس و دریا او را در حوض خانه انداخته‌اند… رادیواسموک

ادامه مطلب »

غروب جمعه

شاید تقصیر غروب جمعه باشد یا پاییز و باران یا شاید هم تقصیر تو که باید باشی و نیستی به خدا که دلتنگی امان دلم را بریده رادیواسموک

ادامه مطلب »

عصرها در کوچه های پاییز

عصرها در کوچه های پاییز حوالی احساس لابلای رقص رنگارنگ برگها غرق در عطر خاک باران خورده قدم میزنم تا تنم را به رویای آغوش گرمت برسانم وسمفونی عاشقانه ی بوسه را به لبانت بنوازم چقدر زیباست پایان مسیری که نازونیاز یکی شوند وپاییزسخاوتمندانه گردانتظار را از تن خسته ی

ادامه مطلب »

پنجره

تو مثل پنجره بودی تو زندگیم هم نور بخشیدی هم زیبایی دنیارو نشونم دادی هم هوای تازه و نسیم خنک بودی هم عطر خاک بارون خورده برای احساسم رادیو اسموک

ادامه مطلب »