پاییز نفس های آخر خودش را می کشد…
پاییز نفس های آخر خودش را می کشد… مثل منی که از دوری ات… مانند توتون …در دل پیپ دلتنگی می سوزد … رادیو اسموک
هر وقت حس کردی حالت خوب نیست
هر وقت حس کردی حالت خوب نیست خودت به دادش برس دلتو دعوت کن به یه قهوه تو یه کافه دنج … با خودت صحبت کن حرفای قشنگ بزن حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی نذار فکر کنه فراموشش کردی بخند خنده هات قشنگن لذت
عشق
عشق قهوه ی تلخیست که من پشت پنجره ی انتظار هر عصر با بغض در سکوتو تنهای سر میکشم رادیو اسموک
دوست داشتنت را
دوست داشتنت را دوخته ام با نخی زیبا از جنس عشق بر عمیق ترین لایه ی قلبم انجا که معدن استخراج تمام احساسات من است تا هر واژه ای از احساسم بجوشت فقط و ففط برای تو باشد رادیواسموک
چشمان کافئین دارت
در چشمانت هزاران مزرعه ی قهوه است … و بی دلیل نیست که چشمان کافئین دارت… بی قرارم می کند … رادیو اسموک
طلوع خورشید بهانه است!
طلوع خورشید بهانه است! باز شدن چشمانت و عطر قهوه هایت به صبح معنی می دهد… رادیواسموک
عصرها
عصرها را باید کنار لاله و رزهای سرخ سفید باغچه ی کوچک حیاط نشست فنجان قهوه ای تلخ نوشید… واز دوری و دلتنگیت،، ازآغوش گرم و خیال انگیزت…. که الهام بخش عاشقانه ترین غزل هاست،، با نازو نوازش نوشت ! و چه دشوار است بدون تو بی واژه و رنگ
سخت آشفته ام
سخت آشفته ام… چون موی پریشانی در باد…. چون مردی که فقط با پیپش به آرامش می رسد… رادیو اسموک