قهوه ی چشمانت
من باشم و تو باشی و دو فنجان خالیِ تلخ… با قهوه ی چشمانت بی خواب شوم و با قند لبخندت شیرین… چنان نگاهت کنم تا سپیده دم که گویی سخن نگفته عاشقی با معشوقش این چنین… هیتلر جانت شوم و برای بدست آوردن مساحت کل وجودت جهانی را بهم ریزم… رادیو اسموک