فنجانی که به دست هایت وابسته شده بود
فنجانی که به دست هایت وابسته شده بود قهوه ای که آرزو داشت فال تو باشد راهرویی که برای عطرت جان می داد و ساعتی که خودش را به خواب می زد تا بیشتر کنار هم باشیم، ما زمین را، ما درختان را، ما برگ های پاییز را، ما زمستان را، ما تمام شهر را […]