بهار
می دانم… امسال اولین برف که ببارد یاد اولین قهوه ای خواهم افتاد که کنار یک خیابان جا ماند و سرد شد.. کنار آن خیابان، نزدیک درختانش، یکجا، یک گوشه، هنوز مینویسم از تو و آن زمستانی که بودی اما انگار بهار بود… رادیو اسموک
می دانم… امسال اولین برف که ببارد یاد اولین قهوه ای خواهم افتاد که کنار یک خیابان جا ماند و سرد شد.. کنار آن خیابان، نزدیک درختانش، یکجا، یک گوشه، هنوز مینویسم از تو و آن زمستانی که بودی اما انگار بهار بود… رادیو اسموک
بیا از هم جدا شویم، آخر با هم بودنِ ما چه فایده ای دارد؟ من سنتی گوش میکنم تو پاپ من قهوه مینوشم تو چای من عاشق پیپ هستم تو عاشق سیگار من عاشقِ پائیز و تنهایی اَم تو عاشقِ بهار و شلوغی… ببین! من و تو حتی در کوچکترین چیز هم تفاهم نداریم …
فکر می کنم به امروز! به تو! به تمام چیزهایی که از تو خبر می دادند! به میز دنج دو نفره ی کافه! به جای خالیت.. به چای یا دمنوشی که اگر امروز بودی حتمن سفارش می دادی! به قهوه فرانسه ی من که از دهن می افتاد! به حرف هایی که میشد رد و
بهار را ببین چگونه از خود می تکاند برگ های فرسوده را تو هم جوانه ای بزن، سبز شو بهار ادامه لبخندهای تو خواهد بود… رادیو اسموک
ببین چقدر صمیمانه در تو حل شده ام “تو” قهوه می خوری و “من” خوابم نمی برد…. رادیو اسموک
آتش از مهر تو می گردد گلستان یا حسن خار را فیض تو سازد لاله باران یا حسن گر نسیمی از سر کویت وزد سوی جحیم ناز در محشر کند بر باغ رضوان یا حسن میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد
خیس و بارانی و غمگین پیپ بر لب ،در کافه نشسته ام کافه از سکوت پر است… تفال به قهوه میزنم… تو نمی آیی و من از انتظار خسته ام… هوای بهار بی تو پر از جهنم است… تو نیستی من چه عاشقانه سردم است! تنگ در آغوشت مچاله کن مرا… تا قلبم از فراق
زندگــی مانند درست کردن قهوه است خودبینی را بجوشان نگرانی هایت را تبخیر کن و آن وقت طعم خوشبختی را بِچش
قاصدک ها بیکار نشسته اند… و تهِ فنجان های قهوه خبرِ شیرینی نیست… سالهاست جاده هایی که به تو می رسند در دست تعمیر اند …! رادیواسموک
من باشم و تو باشی و دو فنجان خالیِ تلخ… با قهوه ی چشمانت بی خواب شوم و با قند لبخندت شیرین… چنان نگاهت کنم تا سپیده دم که گویی سخن نگفته عاشقی با معشوقش این چنین… هیتلر جانت شوم و برای بدست آوردن مساحت کل وجودت جهانی را بهم ریزم… رادیو اسموک