فنجانِ قهوه
فنجانِ قهوه ٬ شعر ٬ شب ٬ نه نه ! نمیچسبد لطفــاً بمان حتی اگر چیزی نمی نوشـــی …
بپرس دوستم داری؟ بگذار بگویم من؟ شما را؟ به جا نمی آورم ! ولی… شما چقدر زیبایید! به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟ لبخند بزن بگو با کمال میل بیا دوباره برای اولین بار ببینمت! در همان دیدار دلت را ببرم بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم! باز هم عاشقت شوم! تو یک لبخند
گفتی یک فنجان بیشتر برایم شعر می خوانی … به فنجان دخیل بسته ام که این قهوه ، دیرتر سرد شود…
به قهوه میمانی تلخی اما دلچسب… من به رسم همیشه قهوه ام را شیرین میخورم و دستان گرمت را در دست میفشارم تا حلاوتش عشق را گواراتر کند به قهوه می مانی تو را باید داغ داغ سر کشید… تا از دهن نیفتاده ای…
تو به دوست داشتن من هم فکر می کنی؟ مثلا یک روز، وقتی کسی دور و برت نیست و داری برای خودت قهوه دم می کنی و موسیقی مورد علاقه ات را می شنوی… یا یک شب، وقتی سرت را روی بالش گذاشتی و خودت بودی و فکرهایت… یا با دیدن زن و مردی کنار
بیا قانون “دوستت دارم” را بین خودمان وضع کنیم:) صبح ها تلفنت را بردار به عکسم خیره شو:) طوری که انگار قرار است برای همیشه نباشم:) “صبحت بخیر” را طوری بگو که “عزیزم” ها و “جانم” هایش آزاد شود و بریزد به رگ هایم بگذار همین اول صبح تنِ من برایت بلرزد*.* و بترسم که
نبودنت تنها راز تلخ بودن قهوه زندگی من است ومن هرروز این قهوه تلخ را درکام دلتنگی های دنیا می نوشم ..
نازنینم:) در شلوغیِ بی انتهایِ ذهنت، سوزنِ یاد مرا هم میتوان انداخت! کافیست ثانیه ای، کاملا تصادفی، هنگام قهوه نوشیدنت، گذری گذرا کنم از دلت…
یک شهر یک خیابان یک کافه یک میز یک صندلی یک فنجان قهوه یک پاکت سیگار و یک آدمی که دیگر هیچ احساسی ندارد.
چشم هایت قهوه ای موهایت نسکافه ای رنگ پوستت مثل چای ؛ سبزه .. بودنت آرام بخش؛ مثل کنج یک کافه .. وقتی کنارم نشسته ای شیرین می شود حتی قهوه اسپرسو…