مِثِ پیپ باشید …
پیپ نمیپرسه چرا ، پیپ ازت دلیل نمیخواد ، سرزنشــــت نمیکنه ، پیپ درک میکنه مِثِ پیپ باشید …
در خواب ظهر پاییزی
تنهایی میز کنار پنجره است در کافه ی همیشگی تنهایی انبوه فیلترهای سیگار است میان قهوه های باید حجم بی نهایت کتاب قدم زدن با افکار گوش دادن به امپیریم فیلم های بلاتار تنهایی لمس دقیق لحظه هاست روی کاناپه ی افسردگی حس گیج بودن در خواب ظهر پاییزی
دلم نه عشق میخواهد نه دروغهای قشنگ
دلم نه عشق میخواهد نه دروغهای قشنگ ، نه ادعاهای بزرگ نه بزرگهای پر ادعا! دلم یک فنجان قهوه داغ میخواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد!
قهوه ات سرد می شود …
نمیایی برایت قهوه می ریزم، کمی شیر، دو قاشق شمی گذارم جلویت روی میز، گلدان گل را کنارتر می گذارم تا بهتر ببینمت. قیافه جدی به خودم می گیرم و با لهجه ای که حالا برای خودم هم بیگانه است، می گویم: قهوه ات سرد میشود. هر کجا که هستی،
وعده ی پاییز را به عاشقان میدم در وسط مرداد ماه !
وعده ی پاییز را به عاشقان میدم در وسط مرداد ماه ! دوباره شروع می شود باران های تند چتر های باز دلشوره های خیس خورده پشت چراغ های قرمز فال های نم کشیده انار های سرخ نارنگی های سبز دوباره شروع می شود روزهای نصفه نیمه شب های بی
در همین روزها
تو باید باشی درست در همین حوالی در همین روزها که دستانم لحظه لحظه گرمی دستانت را طلب می کند. تو باید باشی و نیستی ودیریست دستانم را لمس تن فنجان قهوه ام گرم می کند…
بعد از ۴ سال
بعد از ۴ سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهى که حواسم پرتِ سکوت خانه مىشود یا نگاهم به عکسى مىافتد و فکرم پى خاطرهایى مىرود، دستهایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست میکنند! خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است …
خوشا سڪوت
خوشا سڪوت فنجان قهوه … میز … خوشا نشستن چون مرغ دریایے بہ تنهایـے ڪہ برچوبڪے بال مےگشاید.
پیپم را تنفس کردم
کنار پنجره غبار گرفته ایستادم ، پیپم را تنفس کردم وجرعه جرعه از گذشته ای نوشیدم که طعم گسِ قهوه اش چشمم را پر از اشک وکنارم را ازتو خالی کرد…