روز نوشته ها

تو که نباشی…

تو که نباشی… شعرهایم پیپ می کشند و سرفه میکنند حالا که درد توی کوچه و خیابان با من راه می رود و قهوه می خورد تب می کنم…. فکر آخرین جمله ام نباش فکر کن اولین جمله ام کجای شهر ریخت… رفت… که حالا شعرهایم معتاد شده اند درد می گیرد استخوانشان من خاطر

تو که نباشی… بیشتر بخوانید »

آدم ها

آدم ها می آیند زندگی می کنند می میرند و می روند… اما…فاجعه ی زندگی تو آن هنگام آغاز می شود که آدمی می رود اما نمی میرد می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود که تو می میری در حالی که زنده ای… و تو مانند فنجان قهوه ای

آدم ها بیشتر بخوانید »