امروز…
امروز… تو:) کمی زود بیا دلم جا مانده ، جایی در قرار دیروز چای دم کنم یا قهوه؟؟ چه می گویم…. چند شنبه است امروز؟ عشق را چیده ام، آماده تو:) فقط زود بیا…!
امروز… تو:) کمی زود بیا دلم جا مانده ، جایی در قرار دیروز چای دم کنم یا قهوه؟؟ چه می گویم…. چند شنبه است امروز؟ عشق را چیده ام، آماده تو:) فقط زود بیا…!
تو که نباشی… شعرهایم پیپ می کشند و سرفه میکنند حالا که درد توی کوچه و خیابان با من راه می رود و قهوه می خورد تب می کنم…. فکر آخرین جمله ام نباش فکر کن اولین جمله ام کجای شهر ریخت… رفت… که حالا شعرهایم معتاد شده اند درد می گیرد استخوانشان من خاطر
از وقتی که نیستی ، من هر روز کنج این کافه می نشینم و قهوه و شعر داغ می نوشم و به آدمهای صامتی نگاه میکنم که تنهاییشان را با فندکی به هم تعارف می کنند …
من فاڸ قهوه را قبوڸ ندارم عطر قهوه ڪہ بلند می شود قلبم با ضرباڹ دردآورش به مڹ اطمیناڹ می دهد نمی آیی… حالا تعبیر تہ فنجاڹ هرچہ میخواهد باشد… خیالی نیست… تو دیگر رفتہ ای…
وقتی نفهمی کی پیپت را روشن کردی و کی کشیدی و کی خاموشش کردی یعنی یک جای کار می لنگد بدجور
می دانم اگر روزی دیگر پیپ هم نکشم ، از آدمای روزگارم درد میکشم !…
می دانم اگر روزی دیگر پیپ هم نکشم ، از آدمای روزگارم درد میکشم ! بیشتر بخوانید »
آدم ها می آیند زندگی می کنند می میرند و می روند… اما…فاجعه ی زندگی تو آن هنگام آغاز می شود که آدمی می رود اما نمی میرد می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود که تو می میری در حالی که زنده ای… و تو مانند فنجان قهوه ای
روزهایم با خیالِ بودنت شب میشوند و شبهایم با پیپ روشنم روز …
روزهایم با خیالِ بودنت شب میشوند و شبهایم با پیپ روشنم روز … بیشتر بخوانید »