غروب جمعه
تمام عصرهای پاییزی بی تو به دلتنگی غروب جمعه ی باران خورده است رادیواسموک
دلم برایت تنگ شده است و وقتی که میگویم تنگ نه مثل تنگی پیراهن دلتنگی من مانند کشتی ای است که بجای اقیانوس و دریا او را در حوض خانه انداختهاند… رادیواسموک
شاید تقصیر غروب جمعه باشد یا پاییز و باران یا شاید هم تقصیر تو که باید باشی و نیستی به خدا که دلتنگی امان دلم را بریده رادیواسموک
عصرها در کوچه های پاییز حوالی احساس لابلای رقص رنگارنگ برگها غرق در عطر خاک باران خورده قدم میزنم تا تنم را به رویای آغوش گرمت برسانم وسمفونی عاشقانه ی بوسه را به لبانت بنوازم چقدر زیباست پایان مسیری که نازونیاز یکی شوند وپاییزسخاوتمندانه گردانتظار را از تن خسته ی نگاهمان بشویید رادیواسموک
تو مثل پنجره بودی تو زندگیم هم نور بخشیدی هم زیبایی دنیارو نشونم دادی هم هوای تازه و نسیم خنک بودی هم عطر خاک بارون خورده برای احساسم رادیو اسموک
دوست داشتنت را بر بلند ترین قله های دنیا خواهم نوشت تا نسیم بوزدو تمام جهان را عاشق کند رادیواسموک
بعد از رفتنت شهر را گرد دلتنگی پوشاند کافه ها خالی صندلی ها غمگین فنجان ها لبریز حسرت یک بوسه رادیواسموک
درپس کوچه های رویا غرق در دورترین خاطره هنوز هم نبودنت را پیپ میکشم رادیواسموک