ایستگاه آخر زندگی
آغوش تو ایستگاه آخر زندگیمه بعد تا ابد می خوام تو این ایستگاه بمونم و باهات قهوه بنوشم رادیو اسموک
آغوش تو ایستگاه آخر زندگیمه بعد تا ابد می خوام تو این ایستگاه بمونم و باهات قهوه بنوشم رادیو اسموک
پاییز نفس های آخر خودش را می کشد… مثل منی که از دوری ات… مانند توتون …در دل پیپ دلتنگی می سوزد … رادیو اسموک
هر وقت حس کردی حالت خوب نیست خودت به دادش برس دلتو دعوت کن به یه قهوه تو یه کافه دنج … با خودت صحبت کن حرفای قشنگ بزن حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی نذار فکر کنه فراموشش کردی بخند خنده هات قشنگن لذت ببر از زندگی که خوشبختی
دوست داشتنت را دوخته ام با نخی زیبا از جنس عشق بر عمیق ترین لایه ی قلبم انجا که معدن استخراج تمام احساسات من است تا هر واژه ای از احساسم بجوشت فقط و ففط برای تو باشد رادیواسموک
در چشمانت هزاران مزرعه ی قهوه است … و بی دلیل نیست که چشمان کافئین دارت… بی قرارم می کند … رادیو اسموک
طلوع خورشید بهانه است! باز شدن چشمانت و عطر قهوه هایت به صبح معنی می دهد… رادیواسموک
عصرها را باید کنار لاله و رزهای سرخ سفید باغچه ی کوچک حیاط نشست فنجان قهوه ای تلخ نوشید… واز دوری و دلتنگیت،، ازآغوش گرم و خیال انگیزت…. که الهام بخش عاشقانه ترین غزل هاست،، با نازو نوازش نوشت ! و چه دشوار است بدون تو بی واژه و رنگ از تو سرودن …