امسال بهار
میدانم… امسال بهار اولین باران که ببارد یاد اولین قهوه ای خواهم افتاد که کنار یک خیابان جا ماند و سرد شد.. کنار آن خیابان، نزدیک درختانش، یکجا، یک گوشه، هنوز مینویسم از تو و آن زمستانی که بودی اما انگار بهار بود…
خیلی وقت است 🙂
خیلی وقت است 🙂 نگاهِ منتظر به آمدنت لایِ آن در کافه ی همیشگیِ مان که قول آمدنت را داده بودی گیر کرده است سال هاست که من پشتِ آن صندلیِ چوبین قهوه ام را خورده ام و خیره به صندلیِ خالی ات با قهوه ی نخورده ات فالِ قهوه
تنها تو نیستى
پیپ هست ،قهوه هست هوا دیگر مانند آن روزها بس ناجوانمردانه سرد نیست .. من هستم ،یادت هست عطرت هست .. شاید باورت نشود اما نفس هم هـــنوز هست…. تنها تو نیستى!!! تنها تو نیستى و من فراموش کرده بودم .. حالا همه ى راه را تنها که نه.. با
یک فنجان قهوه
یک شهر یک خیابان یک کافه یک میز یک صندلی یک فنجان قهوه یک پاکت سیگار و یک ادمی که دیگر هیچ احساسی ندارد.
باید تمام دغدغه ها را تا کرد
باید تمام دغدغه ها را تا کرد روی طاقچه ی بیخیالی گذاشت باید غصه ها را مچاله کرد و از پنجره پرت کرد بیرون اول هفته، یک گوشه دنج میخواهد بایک فنجان قهوه و یک پیپ چاق …
حتی بیشتر از تمام پیپ هایم …
تو را دوست دارم مثل … مثل چی ؟ من ، خودِ این دوست داشتنم ، معیار دوست داشتن های جهان باید باشد …! من ، مانندِ هیچ چیز و هیچ کس می خواهمت ! من ، مانند خودم همین قدر ساده همین قدر بی انتها همین اندازه که باید
تسلیت به مردم شریف ایران
تسلیت به مردم شریف ایران حادثه دلخراش آتشسوزی در بندر شهید رجایی، قلب ملت ایران را به درد آورد. با کمال تأسف و تأثر، وقوع حادثه ناگوار در بندر شهید رجایی را که منجر به جانباختن و آسیب دیدن جمعی از هموطنان گرامی مان شد، به خانوادههای داغدار و مردم
پنج انگشت دوست داشتنی !
و چه قدر خستهام از «چرا؟» از «چه گونه!» خستهام از سؤالهای سخت پاسخهای پیچیده از کلمات سنگین فکرهای عمیق پیچهای تند نشانههای بامعنا، بیمعنا… دلم تنگ میشود گاهی، برای یک «دوستت دارم» ساده دو فنجان قهوه ی داغ « سه روز تعطیلی در زمستان » چهار خندهی بلند و
امام جعفر صادق علیه السلام
سرمایه امروز بقیع، اشک است و اشک مدینه جهان را از شیون اکنون خود پر کرده است شهادت جانسوز رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد
می نشینم تا تو یک روز بیایی …
نمیایی برایت قهوه می ریزم، کمی شیر، دو قاشق می گذارم جلویت روی میز، گلدان گل را کنارتر می گذارم تا بهتر ببینمت. قیافه جدی به خودم می گیرم و با لهجه ای که حالا برای خودم هم بیگانه است، می گویم: قهوه ات سرد میشود. هر کجا که هستی،